سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ
اوقات شرعی

آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد

مرگ درخت جوان (شنبه 87/6/9 ساعت 10:22 عصر)

 

 

مرگ درخت جوان (عکس تزیینی ست!/ محمد نیک زاد)

 

خواستیم از یک راه دررو برای کوتاه کردن مسیر استفاده کنیم. پیچیدیم توی یک خیابان کوچک، هنوز پیچیده نپیچیده... با صحنه ای روبرو شدم که قلبم ریخت!... یک درخت جوان که خشک تر از همسایه هاش بود دراز به دراز روی زمین افتاده بود و ریشه هاش هم از خاک بیرون افتاده بود.

خیلی دلم گرفت... برای زمان کمی احساس کردم مردم! کشتنم!... یعنی واقعا چرا مرده بود؟ کشته بودنش؟ باد کشته بود؟ یا یک ماشین؟ خیلی صحنه دلگیری بود. چیزهای در همی توی فکرم می گذشت. یاد شعر کتاب فارسی مدرسه هم افتادم:

در کنار خطوط سیم پیام

خارج از ده دو کاج روییدند

سالهای سال رهگذران

آن دو را چون دو دوست می دیدند

روزی از روزهای سرد پاییزی

باد تندی...

 

یادم رفته!

یعنی درخت کناری تحملش نکرده بود؟ سنگدل بود؟ جا خالی داده بود؟! خیلی دلم گرفت. یاد کتابی افتادم که به خاطر تصویری که از زندگی نویسنده اش تو فکرم میاد نتونستم تمومش کنم. "رودهای ژرف" نوشته ی "خوزه ماریا آرگداس" که با این نوشته به زندگیش پایان داد:

"من اکنون صحنه را ترک می کنم. زیرا احساس می کنم و به احساسم اطمینان دارم، که دیگر انرژی و الهام ضروری برای ادامه کار و در نتیجه توجیه زندگی ام ندارم."

و من که هر چه با نوشته اش سخت و کند پیش می رفتم یادش می افتادم و نمی تونستم ادامه بدم و کتاب زیباش برام نیمه کاره مونده... و یاد همینگوی می افتم که با اون سنش پیرمرد  با همچین نگاهی تو زیرزمین خونه ش خودکشی کرد...

یعنی وقتی انرژی و الهام نبود باید رفت؟! باید تمومش کرد؟! یعنی من هم باید برم؟!

کسی چه می دونه؟ شاید درخت نیمه خشک جوان هم امروز خودکشی کرده بود... چرا چون میوه و بر نداشت؟ مثل سایه که گفته:

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند.

شاید هم عاشق بوده؟! شاید معشوقش اومده از کوچه رد شده... دیدتش!... باز مثل سایه که گفت:

چون باد می روی و به خاکم فکنده ای

آری برو که خانه زبنیاد کنده ای

...

درخت جوان مرده بود و من بودم و این همه پرسش و قلب گرفته ی دردناک... عجیب این که دیشب پس از زمانی دراز هوای شعری از "لورکا" کرده بودم و گشتم تا کتابش رو پیدا کردم و خوندم و امروز این ماجرا من رو به هوای شعر دیشب برد و به هوای پرسش های دیرینم. تمومش می کنم با شعر لورکا:

 

 

ترانه درخت خشک نارنج

CANCION DEL NARANJO SECO

1921-1924

برای کارمن مورالس

 

 

درخت افکن.

جدا کن سایه ام را از من.

رهایی ده مرا از رنج بی نارنج بودن

دیدن خود را.

 

   میان آینه ها زاده من شدم چرا؟

روز از من روی گردان است

و شب تکرار می کندم

در هر ستاره اش.

 

    بی دیدن خویش زندگی می خواهم.

مورچه ها و گلبرگ ها را،

می خواهم به خواب ببینم

که برگ های من و پرندگان من اند.

 

   درخت افکن.

جدا کن سایه ام را از من.

رهایی ده مرا از رنج بی نارنج بودن

دیدن خود را.

 

پ.ن: ترجمه شعر لورکا از  "خسرو ناقد"

 

 



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: محمد نیک زاد

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    من درختم...!
    برگی از نوشته ی امروزم!
    سالگرد فروغ
    یادم تو را فراموش
    همیشه یا نمی رسیم؛ یا آن گاه می رسیم که دیگر خیلی دیر است.
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 13 بازدید
    دیروز: 10 بازدید
    کل بازدیدها: 42164 بازدید
  •   پیوندهای روزانه
  •   درباره من
  • آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد
    محمد نیک زاد
    سلام ستاره ی از شب گریخته ی همروز من... اینجا بهانه ای است برای نوشتن برای نشر نوشته هایم و خواندن نوشته های دیگران از آدم آباد پدرمان تا ادم آباد (ادم=هستم) خودمان و تا عدم آباد که می رویم....
  •   لوگوی وبلاگ من
  • آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد
  •   دسته بندی یادداشت ها
  •   مطالب بایگانی شده
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • Click here to join Forough
    با فروغ هم‌راه شوید
    Click here to read Forough e-magazine
    Ç